در ان شب تاریک و ظلمانی که وجود کتبیت را تماشاگر شدم ؛ بماند که چگونه ؟ به اصرار دوستی برتر از جانم؛ تو را مانند دیگران میدانستم .
تنها آن شب این گونه گذشت. عسی ان تکرهوا شیئا وهو خیرلکم.
چراکه با امدن روز و طلوع خورشید ؛ افتاب دلیلی برافتاب شد ؛ چشمهایم بینا گشت وحیاتی زیبا را ؛ آغازیدم.
هر اندازه که نگاهم به تو ؛ خیره می شد؛ از اتش عشق؛ شعله ور تر میشدم و با سوختن هرچه بیشتر؛ به مبارکباد رب ؛ نزدیکتر می گشتم؛ بورک من فی النار ومن حولها.
مجنون وار؛ در کوی وبرزن نامت را؛ فریاد کردم و به عشقت شهره شدم ، فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
تا انکه به من فهماندی ؛قرار نیست ؛ هر بی سروپایی به بارگاه قدسیت ؛ راه یابد.
بامدعی مگویید اسرار عشق ومستی تا بیخبر بمیرد در عین خود پرستی
از این رو؛ لب فروبستم وهیچ نگفتم.
امروز سیزده ذی قعد ؛ روزی که نوشتن الفاظ شناساننده ی تو برای من را؛ به اتمام رساندی؛در این مبارک روز و به شکرانه الطاف بی کرانه ات ؛ با توعهد میکنم ؛ احدی را مطلق نکنم؛ اما بنا به گفته ات ؛ درخمینی ذوب شده ی اسلام ناب ؛ ذوب شوم.